آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

گل پسری

تولدگل پسر ,تاج سر,میوه دلم

1393/2/16 11:25
نویسنده : انسیه
66 بازدید
اشتراک گذاری
جیگر من بعد از آخرین معاینه و مشورت با پزشک قرار شد 1392/10/14ساعت 14/30وقت زایمان باشه ما هم مراسم سیسمونی دیدن گذاشتیم یه روز قبل زایمان جمعه,چون عمه اینها گفتند بذار ماه صفر تموم بشه......جمعه ششم دی ماه غروب من و بابایی رفتیم بیرون وسایل مورد نیازم خریدیم موقع خواب من و بابایی فیس تو فیس که همیدیگر نگاه میکردیم گفتم یه هفته بعد یه نی نی کنار ماست,بابایی گفت یعنی راست راستی من پدر میشم,بعدش خوابمون برد من موقع اذان صبح بیدار شدم احساس کردم دلم مثل سنگ سفت شده اولش ترسیدم نکنه بد خوابیدم اتفاقی برات افتاده بلند شدم که وضو بگیرم خارج شدن آب از رحم حس کردم فکر کردم شاید طبیعی و یه هفته قبل زایمان شروع میشه,نمازم خوندم دعا کردم سوره انشقاق خوندم لباس زیر سه مرتبه عوض کردم تا ساعت هشت صبح صبر کردم تا بابایی بیدار شه هول نکنه,وقتی بیدار شد شرایط بهش گفتم گفت به سمیرا شرایط بگو ,خاله سمیرا و دختر خاله روشنک راهنمایی کردند به بیمارستان مراجعه کنم. وسایل شما و خودم برداشتیم رفتیم تو راه با خانم دکتر صحبت کردم و به بیمارستان مصطفی خمینی رفتیم بعد معاینه خانم دکتر گفت نشونه زایمانه و مدام ضربان قلب شما رو چک میکردند منم فقط اشک می‌ریختیم یواشکی از اون محل اومدم بیرون عمه ایران دیدم با وسایل مورد نیاز نی نی,دنبال بابایی میگشتم گفت اجازه نامیدند بیاد داخل تلفنی با هم صحبت کردیم گفتم زنگ بزن دکتر بیاد,بعد بابایی هماهنگی ها رو انجام داد و زنگ زد اتاق زایمان گفت حق ندارید به همسرم دست بزنید تا دکترش بیاد ,منو بردن اتاق انتظار سرم وصل کردند و صدای قلب شما رو مدام کنترل میکردند,حدود ساعت دو بعدازظهر خانم دکتر رسید ومن قوت قلب گرفتم لحظات طلایی فرا رسید 14:45 دکتر بیهوشی خواست آمپول بزنه گفتم یا ابوالفضل گفت یه بار دیگه صداش کنی تموم شده. سریعا بی حسی از پاهام شروع شد دکترم کارش شروع کردمنم زیر لب مدام ذکر میگفتم و دعا میکردم باشکوه ترین لحظه زندگی ام بودوجود خانم دکتر سرشار از آرامش چندساعت 15نی نی ام به دنیا اومد دستیار پزشک آورد کنارم گفت سرش ببوس,بعد بردنش پیش بابایی و کنترل های اولیه,منم کار بخیه که تموم شد بعد از مراقبت اولیه بردند بالا اولش بابایی دیدم که بوسم کرد بعد مامان بزرگ و همه‌ی عمه ها و دختر عمه ها و زن عمو خیلی خوشحال شدم همگی اومدند بعد رفتیم تو اتاق ,وقتی آوردنت عمه مهناز و شاهد نکات داشتند من تو گوشت اذان اقامه گفتم,بعد ملاقات عمه ایران پیشم موند تا مادرجون از شمال رسید کلی نازت کرد و.شب پشیمون موند مامانی برخلاف دختر کوچولو کنار ما شما گل بودی آروم,خداجووووووون هزاران بار شکر که زمستونم بهار شد
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد