آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

گل پسری

تعطیلات ٱخر ماه صفر

سلام عزیز دلم بابایی گفته بود اخر هفته میریم شمال با اینکه مادرجون و خاله مه جبین اینها  دو هفته پیش خونه ما بودند دلم برای حالو هوایشمال خیییلی تنگ شده بود شنبه همه وسایل اماده کرده بودم، بالاخره تعطیلات ٱخرهفته فرا رسید؛پنج شنبه که رسیدیم رفتیم خونه خاله مه جبین جمععه غروب به؛اتفاق هم رفتیم خووه مادرجون ـشنبه ظهر رفتیم خونه دختر عمو فاطمه شام هم پیش خاله سمیرا بودیم بالاخره یک شنبه صبح رفتیم پیش دایی مهدیو ساعت دوازده حرکت کردیمـمتاسفانه از وقتیمبرگشتیم شما تب داری الان دو شبه  خوب نخوابیدی خدا کنه امشب ا حت بخوابیـخانم دکتر دیروز گفت شما سرما خوردی
25 آذر 1394

تولد بابایی و اولین برف پاییزی

شلام شیرین زبون مامان و بابا هزار ماشاالله انقدر بازی گوش شدی که وقت نمینم خاطرات شیرین شما بنویسم وتقریبا یک ماهی میشه مثل طوطی نود درصد کلمات تکرار میکنی حتی جمله دو یاسه کلمه ای هم میگی،خداروشکر کلمات درست تلفظ میکنی قبل غذا بسم الله رحمان میگم شما رحیم اش میگی سیر شدی میگم خدایا ، دست هاتو میبری بابا میگی شکرت و به من و بابایی میگی ممنون، خلاصه مثل عسل شیرین کام شدی ـچند روز قبل ولد بابایی ن و شما یه روز رفتیم خرید  مدت ها بود بابایی میخواست برای خودش حوله تن پوش بخره مثل همیشه نیاز من و شما تو اوویتقرار میداد و نخریده بودـکلیبا هم گشتیم تا حوله کیفیت خوب براش هدیه بگیریم تومغازه دیگه خسته شده بودی میگفتی مامان بعدش میگفتی خانم فروش...
18 آذر 1394

مستقل شدن پسری

سلام عشق مامان و بابا،گلم از وقتی چهار دست و پا میری ما دیگه رو تخت نمیخوابیم چون بابایی دلهره داشت میگفت شاید از تخت بیفتی پایین خدایی نکرده،به همین دلیل ما تو حال رختخواب پهن میکردیم و شما پیش مامانی میخوابیدی،البته از دوران نوزادی روزها وقتی میخوابیدی شما رو تختت میگذاشتم با محیط اش کاملا آشنا هستی ،خلاصه دیشب به بابایی گفتم شما تو خواب همش به پایه های مبل میخوری از این به بعد شب ها بذاریمش رو تخت اش،شب ه بود ،بعد از سریال کیمیا خوابت برد شما رو گذاشتم رو تختت واااااااای انگار قلب  ما جای دیگه بود ،بابایی چندین بار بهت سر زد ،نزدیک اذان صبح بیدار شدی گذاشتم رو پاهام و بهت دنت دادم خوابت برد گذاشتم رو تختت میگفتی پایین پایین ،خودم رفت...
14 آبان 1394

خداحافظی آرتین جون با دوران شیر خوارگی

سلام ثمره زندگی ما.....سه شنبه بیست و چهار شهریور تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت تا به لطف خدا به غذا خوردن بیفتی به شما گفتم اخه میمومدی تو بغلم نگاش میکردی میگفتی اخه میرفتی ،مامانی خییییلی مظلومی از خدا میخوام تو هر مرحله از زندگی هر چی از خدا میخوای در جهت حق بهت هدیه بده ان شاااله.شب مامان بزرگ و عمه مریم اومدن خونه ما بودند صبح چهار شنبه بخاطر خس خس ات بردمت دکتر طبق معمول گفت وزنت کمه باید  به اندازه کافی غذا بخوری پیشنهاد داد بخاطر وابستگی ات از شیر بگیرمت ،ناهار و شام هم مهمون داشتیم ،پنج شنبه که میخواستیم مامان بزرگ ببریم خونشون بابایی از صالح آباد برات ماشین فرمون دار به مبلغ صد و چهل و شش تومن خرید وااااااای مامانی اگه بدونی چه ح...
30 شهريور 1394

عروسی مینا و افشین

سلام گل پسر چهارشنبه هجده شهریور حنابندون مینا و افشین بود ظهر من و شما رفتیم آرایشگاه شما بعد ناهار خوابیدی منم ازفرصت استفاده کردم با کلی دلهره و استرس آماده شدم تیشرت سبز فسفری با شلوارک خاکستری و کتونی سبز فسفری و خاکستری برات پو شیدیم ماشالله جیگر و تودل برو شده بودی ساعت هفت و نیم حرکت کردیم ده شب رسیدیم کرج شما کلی بی قراری کردی بابایی از مرکز خریدش یه لیوان سفید و لیمویی  به مبلغ هجده هزار تومن برات خرید ،ساعت دوازده شب برگشتیم یه خیابون تو ماشین عمو پشت فرمونش تو بغل عمو نشستی دوست نداشتی بیای تو ماشین خودمون،تو راه خوابت برد بابایی برام ساتدویج هادداگ با قارچ و پنیر گرفت خییییلی خوشمزه‌بود ،ساعت دو شب رسیدیم خونه،صبح جمعه...
30 شهريور 1394

رونمایی مروارید شانزدهم

سلام عشق مامان و بابا،ببخشید انقدر دیر برات مطلب گذاشتم پسرم دوازده شهریور بعدازظهر وقتی بابایی از سر کار برگشت گفت وسایل جمع کنیم بریم شمال ،پنج شنبه شبش که رسیدیم و جمعه خونه مادرجون بودیم جمعه بعد شام همگی رفتیم خونه خاله مه جبین ،شب که خواب بودی خییییلی بیقراری میکردی اولین بار بود شمادهزار ماشاالله انقدر آروم هستی که مادرجون و خاله ها تعجب کرده بودند خونه خاله خیییییلی خنک بود صبح دلم میخواست بیشتر میخوابیدیم از ترس ترافیک زود بلند شدیم خاله نون خونگی درست کرده بود خیییییلی صبحانه به ما مزه داده بود بعدش خداحافظی کردیم و  راهی تهران شدیم،ایندفعه رابطه شما و محمد خوب بود وقتی شب پنج شنبه رسیدیم خونه مادرجون محمد دم در اومد استقبالت ...
30 شهريور 1394

تولد شناسنامه ای بابایی

سلام عشق ما گلم چهارشنبه تصمیم گرفتم ببرمت بیرون و بریم آرایشگاه بیعانه بدیم،دو تایی آماده شدیم رفتیم جلوی درب دیدم کلید نیست متاسفانه بابایی اشتباهی برده بود،بابایی مجبور شد از محل کار برگرده در این فاصله نیم ساعته پرت کردن هپاست جهت نرفتن دده کار سختی بود،خلاصه رفتیم دده داشت و ادکلن برای بابایی هدیه گرفتیم ،بابایی غروب با بسته اسباب بازی قلاب ماهیگیری و ماهی مگنتی اومد برای نی نی خاله سعیده همسایه بالایی پیراهن قهو های کوتاه فانتزی خریده بود آماده شدیم رفتیم پیش نی نی ،بعدش که برگشتیم شروع به درست کردن ژله و مواد اولیه کردم صبح با صدای درب بیدار شدس ساعت هشت صبح مشغول کار شدیم فدات بشم نمیتونستم تا ظهر زیاد بهت برسم خییییلی کلافه شده بودی...
16 مرداد 1394

رونمایی مروارید پانزدهم

سلام عشق مامان و بابا که انقدر شیرین شدی،الان هزار ماشاالله میتونی کلی کلمات ادا کنی،وسایل هر کسی رو تشخیص بدی،هر وقت از خواب بیدار بشی یا حین بازی یهوبابا بابا میگی و دنبالش میگردی میگم براش دعا کن رفته سر کار دست هاتو بالا میبری ،نماد تشکرت هم بهدهمین حالته،عزیز دلم الان ظاهر آدم ببینی تشخیص جنسیت میدی میگی آقا،خانم،نی گل من درست سال قبل چنین شبی متوجه رونمایی اولین مرواریدت شدیم الان به سلامتی مروارید پانزدهم ات رو نمایی شده به احتمال زیاد یکی دو روز آینده مروارید شانزدهمت رونمایی میکنه،بابایی امشب برات ماشین وانت سرخ آبی،چرخونک شکل بشقاب پرنده،صندلی کوچولو خرید با هاش کلی ذوق کردی و نشستی روش صندلی آبی قبلی گذاشتی روبروت میزش کردی و شامت...
13 مرداد 1394

اولین بار رفتن به آرایشگاه

سلام عشق مامان و بابا ان شاالله در کنار هم روزی رو ببینیم که از آرایشگاه بخاطر جشن ازدواجت برگشتی،عزیزم چهارشنبه هفتمین روز ماه مبارک رمضان بود بابایی غروب خواست بره آرایشگاه من کلی حواست تو آشپزخونه پرت کردم که پشت سر بابایی گریه نکنی بعدش بابایی یهو اومد تو آشپزخونه دیدیش متوجه شدی میگفتی دده.  دده. خلاصه بابایی مجبور شد با خودش شما رو ببره،منم مشغول درست کردن افطاری شدم بعدش دیدم در حالی که دست بابایی نون فانتزی هستش و یه لقمه تو دستت جیگر شده بودی موهات کوتاه کوتاه کرده بودی وای یه خط پشت گردن برات انداخته بود ماه شده بودی بابایی میگفت اصلا گریه نکردی و صدات در نیومد،الهی شکر انقدر تو دل برو هستی،تازه بعدش بغل بابایی نشستی و بابا هم...
5 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد