آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

گل پسری

مدد مولا علی (ع)

پسر گلم سلام،مامان فدای دل کوچیکت بشه که توکل کردی به خدا و یا علی گفتی و دیگه رسما راه افتادی پسر گلم مدت ها بود که چند قدمی برمیداشتی در عین حال چهار دست و پا ترجیح میدادی به لطف خدا و کرامت مولا علی هفته گذشته تقریبا دو هفته بعد تولد حین بازی دیدم بدون هیچ دلهره ای دا ی راه میری ،غروب که بابایی اومد ساعت هفت گفت بریم برای پسر کفش سوتی بخریم تشویق بشه راه بره متاسفانه کفش قشنگ دلمون میخواست پیدا نکردیم بابایی ناراحت شد برات یه چراغ رقص نور خرید کلی باهاش بازی کردی ،فردا یعنی روز چهارشنبه که از سر کار داشت برمیگشت یه کفش سوتی قرمز سرمه ای برات خرید ،پنج شنبه هم که رفته بودیم بازار سنتی ستارخان برات چمدون موزیکال و گوی خرید از هایپر سان هم ج...
27 دی 1393

زیارت حضرت معصومه در روز تولد ثمره زندگیمون

آرتین جون دیروز یک شنبه هفتم دی ماه روز تولدت بود،هزاران بتر مبارکت باشه عزیز دام ،ساعت سه بعدازظهر داشتیم ناهار میخوردیم سرت را همانند یک سال قبل راس ساعت سه بوسیدم و بهترین ها رو برات آرزو کردم ،مادرجون و خاله سمیرا ساعت نه صبح رفتند شمال و جاشون خیلی خالی شد،به بابایی گفتم امروز بریم قم ،قبول کرد ساعت پنج به اذن خدا حرکت کردیم و ساعت شش و ده دقیقه داخل شبستان امام خمینی بودیم بابایی یه کم از نوک موهات و برای اولین بار کوتاه کرد همون لحظه از خدا و حضرت معصومه خواستم بابایی به مراد دلش نسبت به شما برسه.ان شاالله به اتفاق شما رفت تو حرم تا پول کوتاهی شما حدود یک گرم نقره داخل ضریح بندازن،منم رفتم سمت حرم و برای همه و خودمون دعا کردم استارت د...
8 دی 1393

جشن تولد گل پسر

پسر گلم سلام تولدت مبارگ،عزیز دلم بالاخره روز شماری معکوس تموم شد .چهارشنبه ساعت پنج عصر مادرجون و خاله سمیرا و محمد رسیدند خونه مون،بعد از صرف عصرونه و کمی استراحت لباس های تولدت آوردم نشونشون دادم خیلی خوششون اومده بود،لباس خودم را هم پوشیدم و ازشون نظر خواستم خداروشکر همه خوششون اومده بود،خلاصه صبح پنج شنبه فرا رسید مادرجون صبح زود بیدار شد مرغ،سیب زمینی ،تخم مرغ ،نخود فرنگی گذاشتیم بپزه،بعد صبحانه مادرجون شروع به درست کردن الویه کرد و من ماکارونی برای سالاد ماکارونی گذاشتم پخت ،تا ظهر طول کشید آماده بشه و خاله سمیرا سالاد الویه به شکل آدم برفی در آورد خیلی قشنگ شد،منم چند روز قبل پفیلا را به شکل آدم برفی تزیین کردم،ژله را از دیروز به شکل...
8 دی 1393

مروارید هشتم

سلام عشق مامانی،گلم مبارکت باشه رونمایی مروارید هشتم ،عزیزم امروز ظهر که بابایی تماس گرفت داشتم باهاش صحبت میکردم متوجه مروارید هشتمت شدم به بابایی گفتم گفت از طرف من ببوسش،عسل مامانی الان یه هفته میشه که می ایستی و ما برات دست میزنیم و میخونیم خودت هم دست میزنی،قزبونت برم ،جیگرم دیشب کنار قرآن بودی بهت گفتم بوسش کن خم شدی و قران بوس کردی،الهی قرآن پشت و پناهت باشه مادر،گل پسری دیشب بابایی ریسه های تولدت وصل کرد بالاخره بعد یک ماه تم آدم برفی که برات درست کردم تمام شد و بابایی وصلش کرد شما با تعجب به همش نگاه میکردی و کلی ذوق میکردی،بابایی هم خیلی خوشحال بود الهی جشن تحصیلی و جشن عقد و عروسی ات،ان شاالله از خدا مدد میخوایم که مراسم تولدت پنج...
27 آذر 1393

یه روز تلخ برای من و بابایی

سلام عشق مامان و بابا که نفس ما به نفس کشیدن شما بنده،گلم دو شب قبل موقع شام خوردنت حس کردیم تب داری پانزده قطره بهت استامینوفن دادیم ،ساعت چهار صبح دیدم تو خواب بیقراری بیدار شدم دیدم تنت گرمه سریع بهت استامینوفن دادم بابایی بیدار شد،درجه تب زیر بغلت گذاشتیم تبت سی و هشت بود سریع آماده شدیم بردیمت بیما ستان نزدیک خونه قطره و شیاف و سرماخوردگی کودکان و آموکسی سیلین داد ،بعد شیاف یه کم آروم شدی و خوابت کردم تا استراحت کنی ظهر بعد ناهار داروهات بهت دادم بالا آورده بودی جفت مون خیلی ترسیدیم فدات بشم که فقط اشک میریختی،مامانی انقدر بی حال بودی که بازی نمیکردی خونه سوت و کور بود ،داشتم دیونه میشدم چند بار دل دل کردم زنگ بزنم دایی مهدی ،مادرجون بف...
13 آذر 1393

تعویض پلاک ماشین بابایی

سلام عشق من جون من،گل پسر دیروز بابایی حدود ساعت یازده ظهر تماس گرفت و گفت میخواد بره تعویض پلاک بعدش بره پیش دوستش قاسم دزدگیر و ضبط ماشین نصب کنه گفت شما هم میایید?گفتم اگه تا یه ساعت دیگه میای باشه ،خلاصه آماده شدیم و نماز خوندم بابایی اومد و با هم رفتیم ،وقتی رسیدیم داخل سالن ماکت قسمت های مختلف ساختمان بود ،که دور تا دور ش ماشین های کوچیک بود ،به سقف نگاه میکردی و چراغ های گرد میگفتی بوب یعنی توپ،چون صدات تو سالن میپیچید با صدابی بلند و پشت هم میگفتی بابا. بابا ،خلاصه ساعت چهار رسیدیم خونه مامان بزرگ تا رسیدیم یه ماشین سفید کوچیک دیدی سریع برداشتی باهاش بازی کردی،ظاهرا اون ماشین های کوچیک تو ماکت نتونستی برداری و باهاشون بازی کنی به دلت...
11 آذر 1393

مهمان شمالی و ساوه ای

سلام عشق مامان،جیگر مامان که الان خوابی انگار کسی خونه نیست و خونه سوت و کوره دلمون کلی میگیره،ماشالله که بیداری حسابی جبران میکنی و مشغول بازی میشی بوووووس،مامانی پنج شنبه بیست و نهم آبان ماه حدود ساعت چهار بعدازظهر انسیه خانم شمالی تماس گرفت و گفت امشب به همراه دختر و دامادش از ساوه میان خونه ما ،من هم سریع کارهام جمع و جور کردم تا غذاهارا آماده کنم بابایی رفته بود میوه و نوشیدنی بخره ،شما هم یهو طوری اشک میریختی که من هم پا به پات اشک میریختم خوابت میومد شیر بهت میدادم نمیخوابیدی دوست داشتی قنداقت کنم برات لالایی بخونم رو پاهام بخوابی ،متاسفانه وقتش نداشتم باید غذا آماده میکرم ،یه کم بغلت میکردم و یه دستی کارهام میرسیدم یه کم بادبابایی با...
1 آذر 1393

ده ماهگی گل پسر

سلام دلبندم ،سلام عشق مامان و بابا،گلم به لطف خدا امروز ده ماههت شده و مصادف شده با چهارم ماه محرم ،مامانی سال گذشته این موقع هفت ماهه تو دلم بودی و من و بابایی از این مغازه به اون مغازه دنبال خرید وسایل سیسمونی برای شما گل پسر ،امروز به شکرانه اون روزها که همه چیز به خیر و خوشی سپری شد و شما سالم به دنیا اومدی ،الان هم بزرگ شدی و الحمدالله رشدت طبیعی هستش و سالمی پیرو سال های گذشته که نذری میپختم نیت کردم حلوا درست کنم ،مامانی تو این مرحله از رشد مغزی ات دوست داری بیای تو آشپز خونه و با وسایل آشپز خونه بازی کنی ،متم مجبور میشم وقتی خوابی به کارم برسم اگه هم بیداری سریع السیر .بنابراین تا خواب بودی آرد تفت دادم البته نیم ساعت آخر بیدار شدی و...
7 آبان 1393

دست دسی گل پسر،بابا بابا گفتن،ایستادن،مروارید ششم

سلام عشق مامان و بابا رویت مروارید ششم مبارررک،الهی به حرمت امشب که شب اول محرم هستش جز چهره های نیک و ماندگار در جهان باشی،ان شاالله.عزیز دلم از دست دسی کردنت بگم که حدود یک هفته است تو بازی ها یهو خودت دست میزنی بار اول که متوجه شدم ازت فیلم گرفتم.جیگر من پنج شنبه صبح ساعت پنج و نیم صبح من داشتم نماز میخوندم بیدار شدی ،وقتی اومدم کنارت شیرت خوردی در حال غلت زدن بودی دو بار گفتی بابا من و بابا خیلی خوشحال شدیم دیگه هم نخوابیدی همراه بابایی رفتیم کله پارچه خریدیم اومدیم خونه صبخونه خوردیم،الان هم یه وقت هایی میگی بابا بابا،عزیز دلم زمانی که داری با بابا یا من بازی میکنی کاملا حواست پرت میشه خیلی کوتاه خودت میایستی،گل پسرم امروز بخاطر دندونت ...
3 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد