آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

گل پسری

بله برون عمه مهناز

سلام سلام گل پسر که میگیم عمه مهناز میخواد عروس بشه میگی من میخدام عروس بشم .روز چهار شنبه بایایی تماس گرفت و گفت برای مهناز میخوار خواستگار بیاد گفتن شاید ما باشیم .منم جهت احتیاط غروب که برای کارهای تمدید کارت گواهینامه رفتیم بیرون .بهد از تموم شدن کارمون رفتم آرایشگاه.دقیقا اولین جمعه بعد عاشورا بورد. جمعه صبح رفتیم بابایی یه کم از خرید های عمه رو انجام داد .در حالی که دلش میخواست تو مراسم باشه رفتیم بیون به همراه سارا .بعدش رفتیم شوش و بابایی ماهی تابه مرغ پز دو ماهی پذر صورتی  خرید.آخر مراسم زنگ زدن به بایایی و گفتن بریم خونه عنو خمید به اتفاق سازا و شاهد رفتیم محند آقا خونه شون مونده بود به نظرم شبیه مرفسور سمیعی بودش .مهربون و خو...
22 آبان 1395

سوم محرم نود و پتج و سوختن پای مامانی

سلام گل پسر من الان با کلی تاخیر که دارم برات مطلب مینویسم تقریبا یک هفته مونده به اربعین حسینی.روز سوم محرم من روزه داشتم .کنی از افطارم خورده بودم که شما گفتی بریم بیرون بابایی گفت بچه حوصله اش سر رفته بریم بیرون در حالی که دلم میخواست باز هم یه لیوان چای بخورم قبول کردم و رفتیم .سر خیابان تکیه امام حسین بود و شما گفتی من چای امام حسین میخوام .بابایی گفت برای من نگیر من دو لیوان برای خودم و شما گرفتم تا نشستم تو ماشین و بابایی ماشین روشن کرد و حرکت کرد چایی ها ریخت روی کجفت کشاله ران هام .خدا ناله میزدم و اشک میریختم بابایی سریع شلوارم در آورد تا داخل بیمارستان رفتیم و بالا نرفتم چون شلوار نداشتم سخت ام بود .اومدیم خونه فقط گریه میکردم بی ...
22 آبان 1395

خواب دیدن گل پسری

سلام عزیز دل مامان ببخشید به دل مشکلات دیر خاطراتت رو دارم ثبت میکنم .مامانی تو ماه شهریور عید قربان رفتیم خونه مادرجون با کلی خواهش و اشک به همراه بابایی پنج روز خونشون بودیم.نیمه اول امسال در کنار لحظات خوب دلشکستگی زیادی سپری کردم ولی امروز روز اول محرم هستش متوسل شدم به دل شکسته حضرت زینب خدا رو به خون حق امام حسین و به حرمت باب الهوائج بودن حضرت ابوالفضل عباس قسمش میدم این روز وشب ها مراد دل همه رو بده مراد دل من که یه روزی مهمون این بزرگواران درگاهش بودم و به حرمت غریبی و بی کسی ام بده و گره از مشکلاتم باز بشه ..ان شاالله..پسر گلم این روزها سرما خورده هستی و کسل دیروز صبح که از خواب پا شدی به من گفتی با موتور بابایی رفتیم جیگر و گوشت خ...
12 مهر 1395

اولین استخر گل پسری

بابایی صبح شنبه تماس گرفت گفت وسایل استخر پسری آماده کن ببرمش استخر.ساعت پنج که بابایی اومده بود شما تازه خوابت برده بود ساعت شش بیدارت کرد شما کاملا خواب آلود بودی پدر و پسر رفتین و خونه حسابی خالی شد من از فرصت استفاده کردم رخت ها رو تا کردم خونه دستمال کشیدم و جارو کشیدم و شام درست کردم ساعت نه سب برگشتی عینک شنا رو چشمات بود پرسیدم خوش گذشت گفتی خوش گذشت خداروشکر بابایی گفت خیلی بازی کردی الهی سایه بابایی همیشه بالا سرت باشه و یکی از بهترین دوستت تو زندگی باشه و همیشه تو شادی ها کنار هم و همیشه  پشت هم باشید ان شاالله
17 مرداد 1395

تولد شناسنامه ای بابایی

پسر گلم چهارده مرداد امسال روز پنج شنبه بود . روز قبل که شما رو به مهد کودک بردم برای بابایی شلوار اسلش به همراه تیشرت خریدیم.ساعت هشت غروب عمه مریم تماس گرفت گفت مامان بزرگ و عمه ایران خونشون هستند ما رو هم دعوت کرد.ساعت ده شب رسیده بودیم خونشون .کادوی بابایی بهش دادی الهی شکر خیییلی خوشش اومده بود.بعد شام گفتند بریم باغ متاسفانه کفش چرم منو دزد برده بود چون باهشون خیییلی راحت بودم ناراحت شدم.چاره ای نبود رفتیم باغ آقا پرویز برای ما انگورو شلیل چید.بی نهایت خوشمزه بود.باغ کلی سگ از بزرگ و کوچیک داشت شما از راه دور کلی باهاشون بازی کردی .جمعه رفتیم هفت حوض بابایی برام یه کفش چرم دیگه خرید برای شما هم ماشینی که درهاش.در صندوق و کاپوتش باز میش...
17 مرداد 1395

میزبانی تیر ماه

سلام گلم تقریبا دو هفته بعد عید فطر .شب سه شنبه دوست بابا محمد رضا تماس گرفت و گفت بعد شام میان خونه ما.ما برای خرید  مرغ و گوشت رفته بودیم شهریار .از آرویج لند برای شما شلوارک لی و جوراب خریدیم سریعربرگشتیم و مشغول کار خونه شدیم ساعت ده و نیم تا یک در خدمت مهمان ها بودیم.من تا ساعت چهار صبح مشغول جمع و جور کردن بودم .ساعت شش صبح بیدار شدم و مشغول اماده کردن غذا شدم  مامان و عمه اینها ساعت شش رسیدن خییلی خوشحال شدیم مادر جون طبق معمول برنج آورده بود عمه برنج و محصولات باغش و به همراه شیرینی و پنحاه هزار تومان پول خییلی شرمنده محبت شون شدیم.چهارشنبه غروب رفتیم شهریار بعدش رفتیم فرودگاه از راه دور هواپیماها رو به شما نشون دادیم شما ا...
17 مرداد 1395

عید فطر 95

سلام پسر گلم دیگه به آخر ماه رمضان نزدیک شدیم سحر آخر ماه مبارک دلم خیییییلی گرفته بود نماز صبح خوندم و به سجده رفتم یه حس و حال عجیبی پیدا کرده بودم انگار فرصت من پیش خدا داشت تموم میشد با خدا درد دل میکردم و اشک میریختم.دقیقا حس و حال لحظه ای داشتم که حرم شش گوشه امام حسین دیدم و به سجده افتادم و اشک میریختم.صبح به مهد کودک رفتیم .افطاری خونه مینا دعوت بودیم لباس ها آماده کردم یه ظرف یکبار مصرف خرما و تنقلات چیدم که لقمه اول افطار جهت دادن فطریه با خودمون باشه.خداروشکر شب خوبی بود و خوش گذشته بود.اونجا عمه پوران گفت میخوایید برید شمال مهناز و مامان با شما میان .موقع برگشت عمه مریم گفت احتمالا منم میام شمال متاسفانه من از این هماهنگی ها هیچ...
22 تير 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد