آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

گل پسری

تعویض پلاک ماشین بابایی

سلام عشق من جون من،گل پسر دیروز بابایی حدود ساعت یازده ظهر تماس گرفت و گفت میخواد بره تعویض پلاک بعدش بره پیش دوستش قاسم دزدگیر و ضبط ماشین نصب کنه گفت شما هم میایید?گفتم اگه تا یه ساعت دیگه میای باشه ،خلاصه آماده شدیم و نماز خوندم بابایی اومد و با هم رفتیم ،وقتی رسیدیم داخل سالن ماکت قسمت های مختلف ساختمان بود ،که دور تا دور ش ماشین های کوچیک بود ،به سقف نگاه میکردی و چراغ های گرد میگفتی بوب یعنی توپ،چون صدات تو سالن میپیچید با صدابی بلند و پشت هم میگفتی بابا. بابا ،خلاصه ساعت چهار رسیدیم خونه مامان بزرگ تا رسیدیم یه ماشین سفید کوچیک دیدی سریع برداشتی باهاش بازی کردی،ظاهرا اون ماشین های کوچیک تو ماکت نتونستی برداری و باهاشون بازی کنی به دلت...
11 آذر 1393

مهمان شمالی و ساوه ای

سلام عشق مامان،جیگر مامان که الان خوابی انگار کسی خونه نیست و خونه سوت و کوره دلمون کلی میگیره،ماشالله که بیداری حسابی جبران میکنی و مشغول بازی میشی بوووووس،مامانی پنج شنبه بیست و نهم آبان ماه حدود ساعت چهار بعدازظهر انسیه خانم شمالی تماس گرفت و گفت امشب به همراه دختر و دامادش از ساوه میان خونه ما ،من هم سریع کارهام جمع و جور کردم تا غذاهارا آماده کنم بابایی رفته بود میوه و نوشیدنی بخره ،شما هم یهو طوری اشک میریختی که من هم پا به پات اشک میریختم خوابت میومد شیر بهت میدادم نمیخوابیدی دوست داشتی قنداقت کنم برات لالایی بخونم رو پاهام بخوابی ،متاسفانه وقتش نداشتم باید غذا آماده میکرم ،یه کم بغلت میکردم و یه دستی کارهام میرسیدم یه کم بادبابایی با...
1 آذر 1393

ده ماهگی گل پسر

سلام دلبندم ،سلام عشق مامان و بابا،گلم به لطف خدا امروز ده ماههت شده و مصادف شده با چهارم ماه محرم ،مامانی سال گذشته این موقع هفت ماهه تو دلم بودی و من و بابایی از این مغازه به اون مغازه دنبال خرید وسایل سیسمونی برای شما گل پسر ،امروز به شکرانه اون روزها که همه چیز به خیر و خوشی سپری شد و شما سالم به دنیا اومدی ،الان هم بزرگ شدی و الحمدالله رشدت طبیعی هستش و سالمی پیرو سال های گذشته که نذری میپختم نیت کردم حلوا درست کنم ،مامانی تو این مرحله از رشد مغزی ات دوست داری بیای تو آشپز خونه و با وسایل آشپز خونه بازی کنی ،متم مجبور میشم وقتی خوابی به کارم برسم اگه هم بیداری سریع السیر .بنابراین تا خواب بودی آرد تفت دادم البته نیم ساعت آخر بیدار شدی و...
7 آبان 1393

دست دسی گل پسر،بابا بابا گفتن،ایستادن،مروارید ششم

سلام عشق مامان و بابا رویت مروارید ششم مبارررک،الهی به حرمت امشب که شب اول محرم هستش جز چهره های نیک و ماندگار در جهان باشی،ان شاالله.عزیز دلم از دست دسی کردنت بگم که حدود یک هفته است تو بازی ها یهو خودت دست میزنی بار اول که متوجه شدم ازت فیلم گرفتم.جیگر من پنج شنبه صبح ساعت پنج و نیم صبح من داشتم نماز میخوندم بیدار شدی ،وقتی اومدم کنارت شیرت خوردی در حال غلت زدن بودی دو بار گفتی بابا من و بابا خیلی خوشحال شدیم دیگه هم نخوابیدی همراه بابایی رفتیم کله پارچه خریدیم اومدیم خونه صبخونه خوردیم،الان هم یه وقت هایی میگی بابا بابا،عزیز دلم زمانی که داری با بابا یا من بازی میکنی کاملا حواست پرت میشه خیلی کوتاه خودت میایستی،گل پسرم امروز بخاطر دندونت ...
3 آبان 1393

الو گفتن گل پسر همزمان با رونمایی پنجمین مروارید

سلام عشق مامان هزار ماشالله که روز به روز داری بزرگتر میشی و هر لحظه چیزجدید کشف میکنی ،عشق من هزاران بار خدارا شاکرم بخاطر سلامتی و هوش و ذکاوت شما و..جیگر مامان امروز که مشغول بازی بودی متوجه شدم موبایلم میگری کنار گوشت هی میگی أ....أ.....هزار ماشالله بعد ازظهر بابایی حدود ساعت سه اومده بود خونه سبزی پلو، سبزی قورمه ،بادمجان خریده بود که فریز کنیم ,(به برکت وجود شما و خیر و برکت مروارید های شما ودر اولویت خواست و اراده خدا و به لطف رزاق بودن خداوند جمعه گذشته بابایی به یکی از خواسته های دلش رسید و یخچال ساید بای ساید دوو خرید.ان شالله خدا برای همه بسازه ،به بابایی تن سالم و عمر طولانی بده گره از مشکلاتش باز شه تا به مراد دلش برسه ...ان شاا...
22 مهر 1393

عید غدیر

سلام به گل پسرم اولین عید غدیر بیرون دلی شما مبارک،الهی به حرمت نام امیرالمومنین تمامی لحظات زیر سایه این مولا خوشبخت و دلشاد و سربلند باشی،ان شاالله.گل پسر مامان که به قول بابایی داری مرد میشی از طریق وبلاگ شما به مادرجون شمالی که سادات هستش تبریک میگیم و براش دعا میکنیم به حرمت حضرت فاطمه خدا عمر طولانی و باعزت بهش هدیه بده تا جای خالی پدرجون برامون پر کنه.ان شاالله،جیگر و عشق مامان از خودت بگم در این شب بزرگ قبل از اومدن بابا جون داشتم غذا درست میکردم   اومدی کنار سماور  تا بازی کنی یهو دیدم برای چندثانیه ایستادی،وقتی بابایی اومد مشغول بازی باهاش بودی دوباره چند ثانیه کوتاه ایستادی بابایی کلی خوشحال شد ومنو صدا کرد گفت پسرم خودش...
20 مهر 1393

اولین عید قربان بیرون دلی گل پسر

سلام به گل پسر بازی گوش ،مامانی پنج شنبه و جمعه خانواده بابایی خونه ما مهمونی بودند،مادرجون شمالی روز جمعه تماس گرفت و ما رو برای روز عید دعوت کرد بابایی هم دعوتش را قبول کرد من فکرش نمیکردم قبول کنه ،خیلی خوشحال شدم ناگفته نماند بابایی به عشق شما قبول کرد خلاصه شنبه سریع کارهای خونه رو انجام دادم و وسایل جمع کردم مشغول خوندن دعای عرفه بودم بابایی اومد حاضر شدیم و به امید خدا حرکت کردیم ساعت سه و چهل دقیقه بعدازظهر بود ،به امام زاده هاشم رسیدیم چند دقیقه ای ایستادیم و چای خوردیم حدود ساعت هشت بود رسیدیم شما خوابت برده بود مادرجون با کلی ذوق اومد بغلت کرد ،اولش کمی گریه کردی بعدش آروم شدی و مشغول بازی دایی مهدی از مشهد برات بلوز و شلوار پاییز...
16 مهر 1393

مروارید چهارم گل پسر

سلام عزیز دل مادر ،فدای صبوری و استقامتت  این روزها همش دلت میخواد چیزی به دهنت بگیری و محکم فشارش بدی،گل مامان دیروز غروب متوجه رویش دندون چهارمت شدم،مامانی مبارکت باشه به سلامتی و پر خیر و برکت ،شب که بابایی اومد خونه با یه سبد چرخ دار شکل چمدون مسافرتی که توش از خونه سازی پر شده بود ،اینم جایزه رویش مروارید شما عشق بابا و مامانی،مبارکت باشه،مامانی خیلی خیلی برای ما عزیزی و هزاران بار شکر از وجودت و هزاران بار شکر بخاطر سلامتیت
31 شهريور 1393

دیدن دوستم بهار بعد شش سال

سلام عزیز دلم امروز بخاطر دندون در آوردنت یه کم‌بیقرار بودی و صبح از خواب بیدار شدی تب داشتی،ظهری عمه مهناز تماس گرفت و گفت برای بعدازظهر بلیط تاتر گرفته من خیلی دوست داشتم شما رو ببرم چون برای کودکان بود میدونستم لذت میبری،قسمت نبود چون که دوست همخونه ایم تو دوران دانشگاه تماس گرفت و گفت از شهر کرد اومدند تهران هستند شب میان خونمون،شما که خواب رفتید منم تندی غذا رو آماده کردم خونه رو مرتب کردم خلاصه ساعت نه شب رسیدند با شیرینی و یه بلوز و شلوارک شیک برای پسرک شیک پوش من،مامانی سام پسر خاله بهار دو سالش بود تازه یه کم به حرف اومده بود خیلی بامزه حرف میزد ،ذوق میکرد،حسابی باوسایلت بازی کرد و شما از راه دور گاهی نظاره میکردی،.بعد شام مریم...
26 شهريور 1393

مروارید سوم گل پسر

سلام هزار ماشاالله به این جیگر خوش خنده ،عزیزم فدای فرشته تو خونم دوشنبه ظهر من و شما در حالی که حرم امام رضا میدیدیم دست کوچولوت بردم بالا خواستم این هفته شرایط به خیر و خوشی فراهم کنه بعد دو ماه بریم شمال که خیلی خیلی دلم تنگ شده بود ،بعد چند دقیقه بابایی زنگ زد گفت سمیرا اینهاشام میان براشون ماشین قولنامه کردم میان تحویل ببگیرن،خیلی خوشحال شدم و خدا روشکر کردم.....چهارشنبه ظهر به اصرار بابایی همراه خاله سمیرا اینها رفتیم شمال ،شما آخرهاش خسته شده بودی و یه کم بیقرار ،غروب رسیدیم .صبح پنج شنبه بیست شهریور در حالی که شما به پنگه نگاه میکردی و سرت بالا بود دندون سوم شما. رویت شد کلی خوشحال شدم و تماس گذفتم و به بابایی گفتم خیلی ذوق کرد،ظاهر...
24 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد