آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

گل پسری

رونمایی مروارید یازدهم +زیارت حضرت معصومه

سلام عزیز دلم دوشنبه سی و یکم فروردین بابایی اومد خونه و گفت بعد از خواب بعدازظهر گل پسری   بریم قم،ما هم آماده شدیم و ساعت پنج حرکت کردیم وقتی رسیدیم تلفنی با دوست دوران دبیرستان من هماهنگ کردیم که بیاد حرم خودش و کوچولوش ببنیم ،از صحن امام رضا داخل شدیم  عزیزم خیلی با صفا بود شما همراه بابایی  رفتیم من اولش تو صحن روبروی ضریح ایستادم و دعا کردم بعد رفتم زیارت دو باره برگشتم صحن و شروع به خواندن نماز کردم  و نماز مغرب به جماعت خوندم بعدش دوستم اومد بعد یه کم درد و دل با خانواده سون خداحافظی کردیم و بابایی ما رو نان داغ کباب داغ مهمون کرد خیلی خوشمزه بود گلم ،امروز متوجه دندون هات شدم مامانی فدات بشم که با مروارید های قشن...
3 ارديبهشت 1394

روز مادر وخرید مبلمان

سلام عزیز دل مامانی که حسابی تو دل برو شدی،گلم جمعه ۲۱ فروردین مصادف بود با ولادت باب الهوایج حضرت فاطمه و روز مادر،بخاطر دور بودن مسیر تماس گرفتم و به مادرجون تبریک گفتم از خدا میخوام به حرمت جدش تنش همیشه سالم و دل اش شاد باشه و در پناه حضرت فاطمه سایه اش بالا سرمون باشه جای خالی پدرجون برامون پر کنه....ان شاالله،مامانی بابایی از قبل عید جستجوی مبل بود متاسفانه در توانش نبود بعد عید منصرف شد و جستجوی ماشین ظرف شویی بود دلش میخواست روز زن جمع و جور کنه یه کدومش بخره تا غروب جمعه جستجو ادامه داشت و موفق نشد،خلاصه وقتی از خونه مامان بزرگ برمیگشتیم یه سری به یافت آباد زدیم قیمت ها خیلی بالا بود شاید هم پرت ،نزدیک خونه شدیم دلش طاقت نیاورد من ت...
25 فروردين 1394

عید نوروز ۱۳۹۴،رونمایی مروارید نهم و دهم

سلام عشق من عیدت مبارررررک،الهی سالی سراسر با سلامتی دلشادی پر خیر و برکت برات باشه ان شاالله،مامانی ساعت دو پانزده دقیقه نیمه شب لحظه تحویل سال بود و شما گلم خواب ناز بودی بابایی خواب و بیدار بود ولی من بیدار بودم و سوره یس تلاوت میکردم .صبح که بیدار شدی لباس نو تنم دیدی که عکس خرس داشت میگفتی هو...هو به دایره هاش هم میگفتی چرخ،لباس خودت هم عکس اژدها داشت هو میگفتی بابایی صبح به ما عیدی داد بعد صبحانه حاضر شدیم رفتیم خونه مامان بزرگ،دوم فروردین ظهر به سمت شمال حرکت کردیم حدود ساعت شش غروب رسیدیم ،(یک شنبه)شب بعد همه بچه ها و نوه ها خونه بابا بزرگ من دعوت بودیم من مدت ها بود تو جمع فامیل نبودم خیلی خوش گذشت،شب بعد و خواب و ناهار خونه خاله مه...
13 فروردين 1394

یا علی گفتن گل پسر

سلام عزیز دلم که خداروشکر کلی دلربایی،مامانی چند روز پیش وقتی کیخواستی سر سره بازی کنی من کنارت ایستادم و با شما تمرین کردم که تنهایی از پله های سر سره بالا بری تشویقت میکردم بهت میگفتم بگو یا علی تا کمکت کنم قربونت برم انقدر ناز میگفتی علی ،خداروشکر تو ذهنت ثبت شد و موقع بازی خودت میگی علی ... علی .موقع اذان به صورت دست میگشی لبت تکون میدی،صدای قرآن میشنوی و کتاب دعا میبینی هم لبات تکون میدی،الهی به حرمت خون حق امام حسین تمامی لحظات قدم تو راه حق برداری...آمین،مامان جان در حال حاضر عاشق حیوون ها شدی،بالشت هاپویی داری و عروسک اژدها که خودت انتخاب کردی میاری پیش من و میگی مه مه،فدات عشقم بشم که میگم خداروشکر کن دست هات و بالا میبری،میگم دعا ک...
10 اسفند 1393

مروارید هشتم

سلام عزیز دل مامانی،ماشاالله به قول بابایی دیگه مرد شدی ،عشق مامان خیلی داری شیرین تر و دلربا تر میشی،گلم مدت ها بود محل دندون هشتم مشخص شده بود ولی لثه شما باز نمیشد تا این مروارید خودشو نشون بده بعد کلی انتظار دیروز متوجه این مروارید هشتم شدیم که رونمایی کرد مامانی مبارکت باشه ان شاالله همیشه دلت شاد و لبت خنده و تنت سالم باشه،مامانی به مناسبت جشن عقد مژگان و مسلم بچه های عمه من رفته بودیم شمال رفت و برگشت پنج روز موندیم آخه خیلی وقت بود مادرجون دلش میخواست چند روز خونشون بمونی تا یه دل سیر شما رو ببینه چون همیشه به همراه بابایی میریم به خاطر کارش پنج شنبه میریم جمعه برمیگردیم .اونجا مادر جون شما رو میبرد تو حیاط و جوجه ها رو به شما نشون م...
19 بهمن 1393

مدد مولا علی (ع)

پسر گلم سلام،مامان فدای دل کوچیکت بشه که توکل کردی به خدا و یا علی گفتی و دیگه رسما راه افتادی پسر گلم مدت ها بود که چند قدمی برمیداشتی در عین حال چهار دست و پا ترجیح میدادی به لطف خدا و کرامت مولا علی هفته گذشته تقریبا دو هفته بعد تولد حین بازی دیدم بدون هیچ دلهره ای دا ی راه میری ،غروب که بابایی اومد ساعت هفت گفت بریم برای پسر کفش سوتی بخریم تشویق بشه راه بره متاسفانه کفش قشنگ دلمون میخواست پیدا نکردیم بابایی ناراحت شد برات یه چراغ رقص نور خرید کلی باهاش بازی کردی ،فردا یعنی روز چهارشنبه که از سر کار داشت برمیگشت یه کفش سوتی قرمز سرمه ای برات خرید ،پنج شنبه هم که رفته بودیم بازار سنتی ستارخان برات چمدون موزیکال و گوی خرید از هایپر سان هم ج...
27 دی 1393

زیارت حضرت معصومه در روز تولد ثمره زندگیمون

آرتین جون دیروز یک شنبه هفتم دی ماه روز تولدت بود،هزاران بتر مبارکت باشه عزیز دام ،ساعت سه بعدازظهر داشتیم ناهار میخوردیم سرت را همانند یک سال قبل راس ساعت سه بوسیدم و بهترین ها رو برات آرزو کردم ،مادرجون و خاله سمیرا ساعت نه صبح رفتند شمال و جاشون خیلی خالی شد،به بابایی گفتم امروز بریم قم ،قبول کرد ساعت پنج به اذن خدا حرکت کردیم و ساعت شش و ده دقیقه داخل شبستان امام خمینی بودیم بابایی یه کم از نوک موهات و برای اولین بار کوتاه کرد همون لحظه از خدا و حضرت معصومه خواستم بابایی به مراد دلش نسبت به شما برسه.ان شاالله به اتفاق شما رفت تو حرم تا پول کوتاهی شما حدود یک گرم نقره داخل ضریح بندازن،منم رفتم سمت حرم و برای همه و خودمون دعا کردم استارت د...
8 دی 1393

جشن تولد گل پسر

پسر گلم سلام تولدت مبارگ،عزیز دلم بالاخره روز شماری معکوس تموم شد .چهارشنبه ساعت پنج عصر مادرجون و خاله سمیرا و محمد رسیدند خونه مون،بعد از صرف عصرونه و کمی استراحت لباس های تولدت آوردم نشونشون دادم خیلی خوششون اومده بود،لباس خودم را هم پوشیدم و ازشون نظر خواستم خداروشکر همه خوششون اومده بود،خلاصه صبح پنج شنبه فرا رسید مادرجون صبح زود بیدار شد مرغ،سیب زمینی ،تخم مرغ ،نخود فرنگی گذاشتیم بپزه،بعد صبحانه مادرجون شروع به درست کردن الویه کرد و من ماکارونی برای سالاد ماکارونی گذاشتم پخت ،تا ظهر طول کشید آماده بشه و خاله سمیرا سالاد الویه به شکل آدم برفی در آورد خیلی قشنگ شد،منم چند روز قبل پفیلا را به شکل آدم برفی تزیین کردم،ژله را از دیروز به شکل...
8 دی 1393

مروارید هشتم

سلام عشق مامانی،گلم مبارکت باشه رونمایی مروارید هشتم ،عزیزم امروز ظهر که بابایی تماس گرفت داشتم باهاش صحبت میکردم متوجه مروارید هشتمت شدم به بابایی گفتم گفت از طرف من ببوسش،عسل مامانی الان یه هفته میشه که می ایستی و ما برات دست میزنیم و میخونیم خودت هم دست میزنی،قزبونت برم ،جیگرم دیشب کنار قرآن بودی بهت گفتم بوسش کن خم شدی و قران بوس کردی،الهی قرآن پشت و پناهت باشه مادر،گل پسری دیشب بابایی ریسه های تولدت وصل کرد بالاخره بعد یک ماه تم آدم برفی که برات درست کردم تمام شد و بابایی وصلش کرد شما با تعجب به همش نگاه میکردی و کلی ذوق میکردی،بابایی هم خیلی خوشحال بود الهی جشن تحصیلی و جشن عقد و عروسی ات،ان شاالله از خدا مدد میخوایم که مراسم تولدت پنج...
27 آذر 1393

یه روز تلخ برای من و بابایی

سلام عشق مامان و بابا که نفس ما به نفس کشیدن شما بنده،گلم دو شب قبل موقع شام خوردنت حس کردیم تب داری پانزده قطره بهت استامینوفن دادیم ،ساعت چهار صبح دیدم تو خواب بیقراری بیدار شدم دیدم تنت گرمه سریع بهت استامینوفن دادم بابایی بیدار شد،درجه تب زیر بغلت گذاشتیم تبت سی و هشت بود سریع آماده شدیم بردیمت بیما ستان نزدیک خونه قطره و شیاف و سرماخوردگی کودکان و آموکسی سیلین داد ،بعد شیاف یه کم آروم شدی و خوابت کردم تا استراحت کنی ظهر بعد ناهار داروهات بهت دادم بالا آورده بودی جفت مون خیلی ترسیدیم فدات بشم که فقط اشک میریختی،مامانی انقدر بی حال بودی که بازی نمیکردی خونه سوت و کور بود ،داشتم دیونه میشدم چند بار دل دل کردم زنگ بزنم دایی مهدی ،مادرجون بف...
13 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد