آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

گل پسری

اولین استخر گل پسری

بابایی صبح شنبه تماس گرفت گفت وسایل استخر پسری آماده کن ببرمش استخر.ساعت پنج که بابایی اومده بود شما تازه خوابت برده بود ساعت شش بیدارت کرد شما کاملا خواب آلود بودی پدر و پسر رفتین و خونه حسابی خالی شد من از فرصت استفاده کردم رخت ها رو تا کردم خونه دستمال کشیدم و جارو کشیدم و شام درست کردم ساعت نه سب برگشتی عینک شنا رو چشمات بود پرسیدم خوش گذشت گفتی خوش گذشت خداروشکر بابایی گفت خیلی بازی کردی الهی سایه بابایی همیشه بالا سرت باشه و یکی از بهترین دوستت تو زندگی باشه و همیشه تو شادی ها کنار هم و همیشه  پشت هم باشید ان شاالله
17 مرداد 1395

تولد شناسنامه ای بابایی

پسر گلم چهارده مرداد امسال روز پنج شنبه بود . روز قبل که شما رو به مهد کودک بردم برای بابایی شلوار اسلش به همراه تیشرت خریدیم.ساعت هشت غروب عمه مریم تماس گرفت گفت مامان بزرگ و عمه ایران خونشون هستند ما رو هم دعوت کرد.ساعت ده شب رسیده بودیم خونشون .کادوی بابایی بهش دادی الهی شکر خیییلی خوشش اومده بود.بعد شام گفتند بریم باغ متاسفانه کفش چرم منو دزد برده بود چون باهشون خیییلی راحت بودم ناراحت شدم.چاره ای نبود رفتیم باغ آقا پرویز برای ما انگورو شلیل چید.بی نهایت خوشمزه بود.باغ کلی سگ از بزرگ و کوچیک داشت شما از راه دور کلی باهاشون بازی کردی .جمعه رفتیم هفت حوض بابایی برام یه کفش چرم دیگه خرید برای شما هم ماشینی که درهاش.در صندوق و کاپوتش باز میش...
17 مرداد 1395

میزبانی تیر ماه

سلام گلم تقریبا دو هفته بعد عید فطر .شب سه شنبه دوست بابا محمد رضا تماس گرفت و گفت بعد شام میان خونه ما.ما برای خرید  مرغ و گوشت رفته بودیم شهریار .از آرویج لند برای شما شلوارک لی و جوراب خریدیم سریعربرگشتیم و مشغول کار خونه شدیم ساعت ده و نیم تا یک در خدمت مهمان ها بودیم.من تا ساعت چهار صبح مشغول جمع و جور کردن بودم .ساعت شش صبح بیدار شدم و مشغول اماده کردن غذا شدم  مامان و عمه اینها ساعت شش رسیدن خییلی خوشحال شدیم مادر جون طبق معمول برنج آورده بود عمه برنج و محصولات باغش و به همراه شیرینی و پنحاه هزار تومان پول خییلی شرمنده محبت شون شدیم.چهارشنبه غروب رفتیم شهریار بعدش رفتیم فرودگاه از راه دور هواپیماها رو به شما نشون دادیم شما ا...
17 مرداد 1395

عید فطر 95

سلام پسر گلم دیگه به آخر ماه رمضان نزدیک شدیم سحر آخر ماه مبارک دلم خیییییلی گرفته بود نماز صبح خوندم و به سجده رفتم یه حس و حال عجیبی پیدا کرده بودم انگار فرصت من پیش خدا داشت تموم میشد با خدا درد دل میکردم و اشک میریختم.دقیقا حس و حال لحظه ای داشتم که حرم شش گوشه امام حسین دیدم و به سجده افتادم و اشک میریختم.صبح به مهد کودک رفتیم .افطاری خونه مینا دعوت بودیم لباس ها آماده کردم یه ظرف یکبار مصرف خرما و تنقلات چیدم که لقمه اول افطار جهت دادن فطریه با خودمون باشه.خداروشکر شب خوبی بود و خوش گذشته بود.اونجا عمه پوران گفت میخوایید برید شمال مهناز و مامان با شما میان .موقع برگشت عمه مریم گفت احتمالا منم میام شمال متاسفانه من از این هماهنگی ها هیچ...
22 تير 1395

ادامه تولد مامانی

سلام عشق مامانی خوبی پسر گلم؟قبلا از ماجرای تولد امسالم برات تعریف کرده بودم غروب همون روز به بابایی گفتم دلم گرفته بریم بیرون .چای آماده کردم و ریختم تو فلاکس نون و پنیر و گردو و گوجه خیار و ...برای وسایل افطار برداشتم .جوجه تو فریزه داشتیم برداشتیم رفتیم بازارچه سنتی ستارخان بسته بود رفتیم .پارک ارم تعطیل بود.رفتیم جشن برج میلاد  مراسم برگزار نمیشد خلاصه چند دقیقه مونده به اذان تو یه فضای سبز نشستیم من با خرما افطار کردم بعد که آتیش آماده شد و آب جوش اومد چای دم کردیم .بعدش من و شما رفتیم دوچرخه سواری و تاب بازی .بابا کباب آماده کرد زنگ زد بریم پیشش تا شام بخوریم .جمعه خونه مامان بزرگ بودیم شام همگی مهمون ما بودند بعد افطار بابا و عمو...
22 تير 1395

تولد سی و دو سالگی مامانی مصادف با شب بیست و یکم ماه رمضان

سلام پسر گلم هزار ماشاالله یه هفته ای میشه دوچرخه کامل رکاب میزنی و بعد افطاری میریم پارک و شما دوچرخه سواری میکنی.(شبکه جم جونیور فیلم ننه نقلی تبلیغ میکرد ما هم پنج شنبه دهم ماه رمضان بلیط گرفتیم سانس ساعت پنج و نیم اش رفتیم سینما صحرا شما از دیدن صفحه نمایش به این بزرگی شوکه شدی میپرسیدی کنترل تلویزیون اش کجاست چراغ ها که خاموش شد شما بیقرار شدی خلاصه تونستیم تقریبا چهل دقیقه فیلم ببینیم.بعدش رفتیم طلا فروشی یکتا گوشواره و گردنبند و صدو پنجاه وجه نقد که بابا برای سالگرد عقدمون داده بود دادم یه گوشواره آویز توپی خریدیم)و امااز جشن تولد امسالم :دیشب مراسم احیا از شبکه یک که از حرم امام رضا پخش میشد و نم نم بارون میبارید دنبال میکردم خداروشک...
7 تير 1395

پانزده خرداد رفتن به جنگل شییان

سلام گل پسر مامان شنبه ظهر ساعت دو به اتفاق عمه مهناز و مامان بزرگ و عمهوپوران و سارا به سمت جنگل شییان حرکت کردیم شما تو مسیر همش میگفتی بریم پارک ارم .حیوون ها رو ببینیم.وقتی رسیدیم اولش رفتیم قسمت تاب  و سرسره که بازی کنی متاسفانه آفتاب به وسایل خورده بود و شما میگفتی داغه. رفتیم بساط کباب محیا کردیم زغال یه کم ظاهرا نم داشت خوب نمیگرفت مدام سیخ کباب از این باربیکیو به اون باربیکیو منتقل میکردیم شما هی میگفتی بریم از بوفه بستنی و چیپس بخریم منم گفتم اول باید کباب بخوری بعد جایزت بستنی و چیپس.بعد به من گفتی گریه کردم یعنی بریم بخریم خداروشکر یهو کنار باربیکیو نشستی و چند تا فیله کباب شده خوردی ما هم کلی خوشحال شدیم بعدش عمه پوران رفت ...
17 خرداد 1395

پنجمین سالگرد عقد مامان و بابا

سلام مرد کوچک هزار ماشاالله این روزها بزرگ شدی و اینو دلیل قرار دادم برای شما که دیگه پوشک نپوشی و از پوشک خداحافظی کنی .جای شکر هستش که تقریبا طی دو هفته یاد گرفتی و هر وقت دستشویی داری میگی.مامانی بریم رو اصل مطلب دیشب پنجمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود روز سه شنبه که از مهد برمیگشتیم من و شما بعد کلی گشتن یه شلوار آبی خیلی خوشرنگ برای بابایی هدیه خریدیم که خداروشکر بابایی خیلی خوشش اومد و سایزش هم بود.منم هدیه وجه نقد دریافت کردم که اگه خدا بخواد باهاش یه تیکه طلا یادگاری از چنین شب بزرگ بخرم.قرار شده بود که شام بریم قم منم وسایل سفر آماده کرده بودم .بابایی که از سر کار برگشت تصمیم مون عوض شد قرار شد بریم پارک ارم که تا بحال نرفته بودیم...
14 خرداد 1395

سفر به قم در سال جدید (شب شهادت پدر بزرگوارش)

سلام به گل پسر خوش صحبت .مامانی الان که مثل ما آدم بزرگ ها صحبت میکنی خیییلی حس خوبی دارم حس میکنم یه هم صحبتی دارم.آخه این مدت خییییلی حس دلتنگی میکنم .پسر گلم سیزده اردیبهشت همزمان با پنجمین سالگرد آشنایی من و بابایی .بعد پنج سال رفتیم خونه محمد رضا و ندا .اونجا آقایون قرار گذاشتن فردا شبش که شب چهارشنبه بود بریم قم و جمکران.شما هم لحظه شماری میکردی و مدام سراغ مهیار و مهرسا میگرفتی ساعت 19:20 رسیدن جلوی درب خونه ما ماشینشون پارک کردن و با ماشین ما راهی شدیم .خداروشکر موقع نماز جماعت رسیدیم حرم و تو حیاط نمازمون خوندیم بعد نذر شما و بابایی که جمعا صد و نود هزار تومن شده بود قسمت نذورات تحویل دادیم وجهت تبرک دو فیش غذا به ما دادن .از آقایون...
15 ارديبهشت 1395

شب تولد مولا امیرالمومنین همزمان با تعویض ماشین بابایی

سلام عزیز دل مامان که انقدر دلربا شدی.چهار شنبه غروب رفتیم خونه مامان بزرگ بعدش بابایی رفت ماشینی که عمو حمید گفته بود ببینه تا کارشون تموم بشه ساعت یک و نیم نیمه شب شده بود شما هم تا اون موقع سراغ بابایی میگرفتی تا سوئچ دیدی تغییر کرد نذاشتی بابایی شام بخوره بلندش کردی که بری تو ماشین .خدددددای من انگار دنیا به شما داده بودن بی نهایت خوشحال شدی پشت هم میگفتی بابایی مال خودته؟؟؟؟خریدی؟؟؟؟بعد رفتیم پمپ بنزین و بعدشم برات خوراکی خریدیم من و شما رفتیم بالا پشت سر ما که بابایی اومده بود بهش گفتی شش پارک کردی؟منظورت 206 بودش.الهی من قربونت این دل نگرانت برم ...کادویی که هفته پیش با پول قلکت برای بابایی خریده بودیم به مناسبت روز پدر بهش دادی و گفت...
5 ارديبهشت 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد