آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

گل پسری

اولین انتخاب گل پسر

سلام عشق من،فدای سلیقه ات بشم من که انقدر خوش سلیقه ای ،عزیز دلم پنج شنبه مامان بزرگ و عمه پوران و مهناز خونه عمه مریم شهریار مهمونی دعوت شده بودند،ظهری مینا تماس گرفت و ما رو هم دعوت کرد،خداروشکر کار بابایی خوب بود و تا برسه خونه هفت و نیم غروب شده بودخیلی خسته بود و ناهار نخورده و خیلی خسته بود ،سریع دوش گرفت بعدش حرکت کردیم شما هم ماشاالله انقدر بازیکرده بودی تو ماشین خوابت میومد ولی بابایی با شما بازی میکرد که خوابت نبره ما خواستیم بستنی فالوده بخوریم یه کوچولو از بستنی به شما بدیم،بالاخره بیدار موندی و بستنی نوش جون کردی،بعدش به یکی از فروشگاهاش رفتیم خواستیم برات یه فلاکس استیل بخریم  شما بغل بابایی بودی بابایی یه لحظه فلاکس فانتز...
8 شهريور 1393

جایزه چهار دست و پا رفتن گل پسر

سلام به پسر گلم که ماشاالله که به این دقت و ظرافت این طرف و اون طرف میری حالا دیگه خودت میری پیش ماشین و رورورکت با چرخ هاشون بازی میکنی میری پیش گلدون یواشکی گل بازی خیلی جالبه به سمت اتاق خواب ها که میری مستقیم میری اتاق خودت فدا جیگر که اتاق خودت تشخیص میدی و فدای دلت که آب شده به دوچرخه ات مسلط بشی و باهاش بازی کنی،مامانی یاد گرفتی تشریف بیاری آشپز خونه،بابایی فردای یاد گرفتن چهار دست و پا رفتنت یه ماشین که پو سوارشه نور میده و راه میره،شلوار لی پیش بندی با خرطوم برجسته فیل،زیر و رو سرهمی لیمویی خرید کلی خوشحال بود ،عمه مهناز هم برات بلوز و شورت وکلاه ملوانی قهوه ای هدیه داد،شادی جون هم یه اسباب بازی کرم کوچولو سبز ،مررررررررسی ،گل پسرم ...
1 شهريور 1393

چهار دست و پا رفتن جیگر طلا

سلام عشق مامانی  فدات بشم که انقدر صبوری،عشق من این روزها کم کم دندون دوم شما میخواد رو نمایی کنه و شما را بی حال کرده فقط دوست داری تایم بازی من یا بابایی کنارت باشیم وگرنه صبوری به خرج میدی و اذیت نمیکنی،گل مامان تو این ماه وقتی تو تختت میخوابی هزار ماشالله وقتی از خواب بیدار میشی نرده تختت میگری بلند میشی،وقتی میای تو آشپزخونه تو بغل مایی و غذای روی اجاق میبینی ملچ ملوچ میکنی،یاد گرفتی مچ دستت بچرخونی و همزمان انگشت هات حرکت بدی و کلی لذت ببری،حلقه هایی که عمه مهناز خریده خیلی دوست داری یاد گرفتی یکی رو دست راستت بگیری و یکی دست چپت و بهم بزنی با صدای ایجاد شده ذوق کنی و بخندی،طول روز نیم ساعتی دوست داری تاپ بازی کنی،عشق مامان و بابا...
27 مرداد 1393

جشن دندونی عشق مامان و بابا

عزیز دل مامان پنج شنبه شانزده مرداد ماه خونه مامان بزرگی برات مراسم کوچولو گرفتیم،عمه پوران زحمت کشید آش از صبح ساعت هفت رو اجاق گذاشت ،منم سه روز هر وقت شما میخوابیدی کارت های دندونی ات درست میکردم با همفکری بابایی رو مقوای زرد و قرمز ابتدا شکل دندون در آوردم بعد یه طرف شعر دندونی طرف دیگه نقاشی چشم و ابرو ،دهن کشیدم بعد با زنجیر به عروسک های کارتونی وصل کردم،یه ریسه کوچیک هم برات درست کردم چون عروسک ها مدل های مختلفی بود از هر مدل یه دونه یادگاری برات کنار گذاشتم ،بعدازظهر که بابایی از سر کار برگشت رفتیم خونه مامان بزرگ عمه ها همه اونجا بودند،باباجونی عروسک ها رو به بشقاب های یه بار مصرف چسبوند که به همراه کیک به مهمون ها و همسایه ها بدیم ...
20 مرداد 1393

مروارید گل پسر

جیگر مامان عشق مامان دلبند مامان نفس مامان قلب مامان دنیای مامانی....مبارررررررکه صاحب مروارید شدنت،عشق من دیشب تولدت سارابود بعدازظهر بابایی ماشین برده بود کارواش چون تو مسافرت کثیف شده بود ،بعدش اومد خونه یه کم استراحت کرد و تا ما آماده بشیم رفت برای سارا هدیه بخره فکر کردیم عمه ایران هم میاد به بابا پیشنهاد دادم برای شادی هم هدیه بخره که دو روز دیگه تولدشه،شما رو گذاشتم تو رورورک حسابی گشت زدی و منم لابه لاش آماده میشدم و دنبالت میدویدم،بعد رفتیم خونه عمه پوران ،تا رسیدیم عمه به شما سیب زمینی سرخ کرده بدون نمک داد ظاهرا خوشت اومده بود نوش جونت بعد سارا که از بیرون اومده بود برات بستنی وانیلی خریده بود که دو سه قاشق خوردی برای قاشق بعدی بس...
13 مرداد 1393

روز های سپری شده در محلات

عزیز دل مامانی روز عید که رسیدیم ،غروب بعد از استراحت به گلخانه های محلات رفتیم انواع گوناگون کاکتوس،پر از گل های خوشرنگ و زیبا از بین اون گل های زیبا گل شب بو،حسن یوسف،گل فلفل انتخاب کردیم حدود ساعت ده شب به رستوران لمکده ،رفتیم فضای سنتی خیلی جالبی داشت چند تا عکس یادگاری انداختیم،شب وقتی به خونه برگشتیم بخاطر نبود کلر گرم بود و شما کلی گریه کردی بردیمت داخل ماشین کلر روشن کردیم خوابت برد برای اینکه خوابت عمیق شه یه کم دور زدیم بابایی منو برد میدونی را نشون داد که فضای میدون تنه درخت بود و هزارودویست سال قدمت داشت واقعا تنه زیبایی داشت.صبح چهارشنبه بابایی نون بربری پر کنجد خرید کلی هم تو صف ایستاد صبحانه بی نظیری بود دمش گرم ظهر رفتیم پارک...
11 مرداد 1393

اولین عیدفطر بیرون دلی گل پسر

مامانی عید ت مبارک،ان شاالله دلت شاد و لبت خنده و تنت سالم باشه ،مامانی پارسال که تو دلم بودی رفتیم همدان ،امروز هم که عید فطره به اتفاق مامان بزرگ ،عمه مهناز و پوران و عمو ساعت هفت صبح حرکت کردیم به سمت محلات ،نزدیک ظهر رسیدیم ،هوا یه کم گرمه ،ان شالله غروب خنک بشه میریم بیرون،عزیزم ماهگرد هفت ماهگیت مبارک از ساعت سه ظهر به بد هشت ماهگیت شروع میشه،جیگر مامان الهی همیشه موفق خوشبخت سربلند باشی ،الان هم داری بازی میکنی،قربون پسر خوش اخلاق خودم....ماشاالله لا حول ولاقوةالا بالله
7 مرداد 1393

آب بازی گل پسرم

مامانی من پنج شنبه که عمه اینها افطارخونه ما بودند بعدازظهر رفتم حیاط که میوه ها رو بشورم ،مینا شما رو آورد تو حیاط و یه کم به شما انگور و هلو انجیلی داد و شما حسابی به سر و صورتت مالیدی، لازم شد ببریمت حمام ولی بابایی سر کار بود،عزیز دلم وقتی با بابایی میری حمام حال میکنی چون بابایی تو بغلش نگه ات میداره و من تیکه تیکه بدنت میشورم بعد با بایی شما رو با خودش میبره زیر دوش و شما کلی لذت میبری،خلاصه تصمیم گرفتیم تو تشت آب بریزیم و شما توش بشینی و آب بازی کنی عروسک های داخل حمام هم آوردیم ریختیم تو تشت شما حسابی بازی کردی و به آب میزدی و کلی لذت میبردی بعدش به اتفاق عمه مریم آب ولرم کردیم و تنت آب زدیم ترسیدیم آفتاب بدن ناز و لطیفت را بسوزونه،م...
7 مرداد 1393

هفت ماهگی ناز پسری

مامانی ماه هفتم شما همزمان با ماه مبارک رمضان سپری شد،عشقم از خدا میخوام به برکت این ماه خداوند وجودت را سرشار از ایمان و تقوی قرار بده و در جهت صراط المستقیم قدم برداری و آینده روشن و موفق در پیش رو داشته باشی...ان شاالله....عشق مامان این ماه خیلی شیرین شدی و حس میکنم اتفاقات روزمره زندگی را داری لمس میکنی،به لطف خدا این ماه بدون کمک میشینی،تک کلمات ،بعضی حروف ادا میکنی و برامون کلی دلبری میکنی،هر روز دوست داری با اسباب بازی جدید بازی کنی نه تکراری،از حلقه رنگ ها اول رنگ نارنجی انتخاب میکنی،عزیز دلم برات تاپ ،سرسره،کلی توپ کوچک و بزرگ خریدیم که تو خونه حسابی بازی کنی،عمه مهناز برات یه توپ خریده بود که روش عکس نی نی داشت شب که دور هم بودیم ع...
5 مرداد 1393

عکس العمل به اسم بابایی

گل‌پسر مامانی امروز بعدازظهر که داشتی بازی میکردی من میگفتم سعید روت بر میگردوندی لبخند میزدی دوباره شروع به بازی میکردی تا من میگفتم سعید روت بر میگردوندی و لبخند میزدی حس کردم دلت برای بابایی تنگ شد زنگ زدم به بابایی صداش رو بلندگو گذاشتم تا صداش بشنوی ،مامانی تو این ماه رمضان از خدا میخوام به حرمت شب های قدر همه باباها سلامت باشند و عمرشون طولانی ،همچنین بابایی شما ان شاالله تنش سالم باشه عمر با عزت و طولانی داشته باشه شمارو داماد کنه،خدایا بزرگیت شکر که بچه شش ماهه مفهوم پدر میفهمه،الهی به حرمت شب های قدر هیچ بچه ای بی پدر و مادر نشه ،ان شاالله...از خدا میخوام بابای منم همنشین امیرالمومنین باشه روح پدر دلسوز و زحمت کشم شاد که جاش خی...
10 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد