آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

گل پسری

تکمیل مدارک و رفتن به مهد گل پسر

اسلام عشقم.پنج شنبه رفتیم عکاسی تو خ گرگان و عکس سه در چهار براتوگرفتیم.اولش آروم بودری بعش زبون در نیاوردی.بعدش مدارکی که لازم بود کپی کردیم.روز شنبه ساعت نه از خواب بیدار شدی به شما صبحانه دادم بعد سریع  با هم رفتیم مهد.از زیر قرآن رددت کردم تا صاحب قران همیشه پشت وپناهت باشه.ساعت ده و نیم شما رفتی سر کلاس اولش اتاق بازی بودی بعدش رفتی اتاق خودتون ساعت دوازده و نیم سراغ منو گرفتی که مربی ات شما رو آورد پیش من اومدم تو کلاس تون ناهارت به شما دادم بعدش گفتی بریم.تو راه رفتی فروشگاه جانبو سبد برداشتی و برای خودت خرید کردی.ذرت مکزیکی خریدی ولی نخوردی بعدشم یه ساعتی رفتی پارک حسابی بازی کردی.امروز شما رو سپردم به صاحب قرآن و دست های کوچولو...
28 فروردين 1395

سفر به شاه عبدالعظیم

سلام عشق  ما.صبح جمعه خونه مامان بررگ بودیم وقتی بیدار شد .گفت ناهار بریم بیرون نظر بین پارک و شاه عبدالعظیم بود من تو دلم خدا خدا میکردم بریم  شاه عبدالعظیم.بعد صرف ناهار که مکان خیییلی خوبی بود .چون ویو ما کاملا سمت حرم بود .زیارت رفتیم  . به روحانی پول دلدم تا روضه حضرت علی اصغر برای رفع گرفتاری دایی جون بخونه بعد مشغول خواندن نماز شدم.حس میکردم آروم شدم تو این سال ها همیشه بعد عید میرفتیم حرم حضرت معصومه ایندفعه آردیبهشت اومد و نرفتیم.بعد تو بازارش دور زدیم و رفتیمدخونه مامان بزرگ.الهی به حرمت قدم هات تو این مکان مقدس گره از مشگل دایی مهدی باز بشه.ان شاالله
28 فروردين 1395

مهمان شمالی

سلام گل پسر .شنبه هفته گذشته من و شما رفتیم به دو تا از مهد کودک ها سر زدیم از مهد اولی خوشت نیومد از مهد دومی خیلی خوشت اومده بود .ورودی کوچه پر از نقاشی بود تو سالن هم نقاشی بودش دو تا خرگوش بود یه دوری با هم تو محوطه زدیم اتاق بازی .حیاط.چند دقیقه ای با مربی ات صحبت کردی اسمش خاله مرضیه بود .کارت تکمیل مدارک گرفتیم و برگشتیم تا رسیدیم خاله مه جبین تماس گرفت و گفت شام با مادرجون و خاله سمیرا اینها میان خونه ما.خیییلی خوشحال شدم چون همیشه بابایی میگه چرا اینها زود به زود نمیان خونه ما.خلاصه مشغول انجام دادن کارها بودم که خانم اکبری همسر همکارربابا اومد خونه ما برای اولین بار و یه ساعتی پیش ما نشست و رفت.نزدیک ساعت ده شب بود که مهمان های ما ...
28 فروردين 1395

عیدت مباررررک گل پسر

سلام پسر گلم اسفند امسال خیییییلی خسته شدیم خداروشکر این خستگی برای خونه تکونی ما و اسباب کشی عمه مهناز بود.خرید عید ما افتاد سه روز قبل عید که هوا خیییییییلی سرد شده بود برای شما سرویس شش تیکه کرم گرفته بودیم بی نهایت ناز شده بودی خوت هم خیییلی استقبال کرده بودی.بابایی برای من هم مانتو کرم قهوه ای شلوار مشکی و کیف و کفش کاراملی خریده بود منم مثل شمالباس عیدم خییییلی دوست داشتم شب عید تا ساعت هشت صبح مشغول جمع و جور کردن وسایل و چیدن سفره هفت سین بودم.دوش گرفتم و مشغول خواندن سوره یس شدم که سال جدید آغاز شد و ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ و دوم عید رفتیم خونه مادرجون یک هفته شمال بودیم و به سرعت نور گذشت اصلا دوست نداشتم بر گردم.بعد صحبت و دیدن ...
22 فروردين 1395

این چیه؟کی بود?چی بود?گل پسری

سلام عزیز دلم ـتقریبا ازدوسالگیت شناختت نسبت به دنیای اطرافت با طرح سوال این چیه شروع شدهـانقدر با مزه این کلمه میگی دلم میخواد بغلت کنم و غرق بوسه ات کنمـ کسی زنگ درب خونه بزنه یا صدای تلفن بشننوی میپرسی کی بودـ هزار ماشالله جیگر میشی وقتی میپرسیـ منم با حوصله جوابت میدم ـصدای چیزی هم میشنوی میگی چی  بودـقربونت برم که کنجکاوتر شدی نسبت به دنیای اطرافتــ‌ـ ـپسرم تعطیلات 22بهمن صبح پنج شنبه رفتیم شمال خونه مادر جون ظهر رسیدیم هوا عالی بود کاملا بهاری رنگ و بوی عید میدادـ غروب رفتیم سر خاک پدر جون باهاش درد و دل کردم و ازش خواستم برای دایی جون و ما دعا کنه درحالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بودو بغض گلوم میفشرد برگشتیم به همراه بابای...
28 بهمن 1394

خرید زنجیر طلابرای گل پسر

سلام عشق ما که از شما میپرسیم چند سالهشدی میگی دو ساله میگیم بچه کجایی میگی تهرانـ هزار ماشالله خودت تو دل همه جا کردی پنج شنبه حدود ساعت هشت شب به همراه بابایی رفتیم خیابان گرگان یه سری به طلا فروشی ها زدیم یه زنجیر از محل هدیه وجه نقد تولدت به همراه دویست هزار تومان پول قلکت بابایی هم لطف کرد صد و پنجاه اضافه کردبهموجودی شما به لطف خدا یه زنجیر نه گرمی به یادگار برات خریدیم ان شاالله به امید روزی که درسهات خوب بخونی به بالاترین مراحل علمی و به بالاترین جایگاه کاری تو دستگاه دولتی برسی و ما اینوبه مناسبت یکی از اعیاد هدیه بدیم به همسرت.  ان شاالله.دفعه اول از محل موجودی قلکت یه پلاک شکل گل خریدیم دفعه دوم همراه شده بود با عید نوروز دوم...
27 دی 1394

تولد دو سالگی میوه دل ما

سلام عزیز دلم تولدت مبارک ان شاالله تمامی مراحل زندگی تنت سالم و دلت شاد و لبت خنده و صاحب رزق حلال و صاهب عزت و ٲبرو باشی.ان شاالله،گلم تم تولد دو سالگی شما باب اسفنجی بود اعم ازتزیینات ظروف کیکـشب تولد شما م مصادف شده بود با میلاد پیامبر و امام جعفر صادق خوشحال بودیم که در این شب عیدمیزبان بودیم و به شادی دور هم جمع شده بودیمـمادرجون جمعه شب به همراه خانواده مریم خانم دوست و همسایه دوران کودکی ما به سمت تهران حرکت کردند یک روز منزل مریم خانم بود شنبه شب به همراه این خانواده محترم به خونه ما اومدند شما خیییلی خوشحال شدی و همش میگفتی مادرجون دم در همش به مادرجون میگفتی بیا بیا بیاـمادرجون طبق معمول حسابی خسته شد صبح دوشنبه اول دعاشو خوند بعد...
15 دی 1394

تعطیلات ٱخر ماه صفر

سلام عزیز دلم بابایی گفته بود اخر هفته میریم شمال با اینکه مادرجون و خاله مه جبین اینها  دو هفته پیش خونه ما بودند دلم برای حالو هوایشمال خیییلی تنگ شده بود شنبه همه وسایل اماده کرده بودم، بالاخره تعطیلات ٱخرهفته فرا رسید؛پنج شنبه که رسیدیم رفتیم خونه خاله مه جبین جمععه غروب به؛اتفاق هم رفتیم خووه مادرجون ـشنبه ظهر رفتیم خونه دختر عمو فاطمه شام هم پیش خاله سمیرا بودیم بالاخره یک شنبه صبح رفتیم پیش دایی مهدیو ساعت دوازده حرکت کردیمـمتاسفانه از وقتیمبرگشتیم شما تب داری الان دو شبه  خوب نخوابیدی خدا کنه امشب ا حت بخوابیـخانم دکتر دیروز گفت شما سرما خوردی
25 آذر 1394

تولد بابایی و اولین برف پاییزی

شلام شیرین زبون مامان و بابا هزار ماشاالله انقدر بازی گوش شدی که وقت نمینم خاطرات شیرین شما بنویسم وتقریبا یک ماهی میشه مثل طوطی نود درصد کلمات تکرار میکنی حتی جمله دو یاسه کلمه ای هم میگی،خداروشکر کلمات درست تلفظ میکنی قبل غذا بسم الله رحمان میگم شما رحیم اش میگی سیر شدی میگم خدایا ، دست هاتو میبری بابا میگی شکرت و به من و بابایی میگی ممنون، خلاصه مثل عسل شیرین کام شدی ـچند روز قبل ولد بابایی ن و شما یه روز رفتیم خرید  مدت ها بود بابایی میخواست برای خودش حوله تن پوش بخره مثل همیشه نیاز من و شما تو اوویتقرار میداد و نخریده بودـکلیبا هم گشتیم تا حوله کیفیت خوب براش هدیه بگیریم تومغازه دیگه خسته شده بودی میگفتی مامان بعدش میگفتی خانم فروش...
18 آذر 1394

مستقل شدن پسری

سلام عشق مامان و بابا،گلم از وقتی چهار دست و پا میری ما دیگه رو تخت نمیخوابیم چون بابایی دلهره داشت میگفت شاید از تخت بیفتی پایین خدایی نکرده،به همین دلیل ما تو حال رختخواب پهن میکردیم و شما پیش مامانی میخوابیدی،البته از دوران نوزادی روزها وقتی میخوابیدی شما رو تختت میگذاشتم با محیط اش کاملا آشنا هستی ،خلاصه دیشب به بابایی گفتم شما تو خواب همش به پایه های مبل میخوری از این به بعد شب ها بذاریمش رو تخت اش،شب ه بود ،بعد از سریال کیمیا خوابت برد شما رو گذاشتم رو تختت واااااااای انگار قلب  ما جای دیگه بود ،بابایی چندین بار بهت سر زد ،نزدیک اذان صبح بیدار شدی گذاشتم رو پاهام و بهت دنت دادم خوابت برد گذاشتم رو تختت میگفتی پایین پایین ،خودم رفت...
14 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد